یک شب بد
دیشب بعد از افطار رفتیم خونه مادربزرگ که ازشون خبری بگیریم چون یک غده روی سرشون بوده که عملش کردن. اونجا که رسیدیم یکهو دیدم بالا آوردی. مات ومبهوت موندم. بعد از چند دقیقه ای دوباره بالا آوردی. خیلی نگران شدم. باباییت هم رفته باشگاه تماشای فوتبال جام رمضان. به بابات زنگ زدم گفتم شما بهش چیزی دادی که بهش نساخته؟ گفت:نه.... چطورمگه؟؟؟ گفتم دوبار هست که بالا میاره. دیدم 10 دقیقه نگذشت که باباییت اومد.البته نیمساعتی پیشت بود ولی دوباره رفت باشگاه ... باز خوبه خاله عادله و خاله زهرا بودن وگرنه من که دیگه خیلی دست و پامو گم کرده بودم. شاید ساده بنظر بیاد ولی برای یک مادر اونم برای اولین بار تورو با این وضع دیدن واقعا جای نگران...